چندیست که در این خط ممتد زندگی به دوردست نگاه می کنم و عجولانه در انتظار دیدن مقصد چشمانم را تنگ می کنم اما تنها چیزی که پیداست سرابی بس زیبا ، آنچنان زیبا که انسان محو در آن می شود بطوری که در تکاپو می افتد و اندکی خیز بر می دارد و شروع به دویدن می کند گویی مقصد نهایی همان جاست ؛ آرامش ، اسم آن سراب را آرامش گذاشته ام ، اسم آن هم انسان را مست می کند به گونه ای که بی اختیار برای رسیدن به آن این خط ممتد را چنان با شتاب طی می کند که گاهی وجود خط را فراموش می کند و فقط سراب آرامش را می بیند اما انسان اشتباه بزرگ را در همین جا مرتکب می شود هنگامی که پس از گذشت مدتی بیشتر این مسیر زندگی را طی کرد و به سراب نرسید متوجه می شود که اشتباهش در این بود که آن سراب شگفت انگیز یک تصور و خیالی بیش نبوده و تمام مسیر را جهت رسیدن به آن طی کرده و حالا خسته و ناتوان شده و اینجاست که افسوس گذشته را می خورد، گذشته ای که خاطره ای بیش نشده است ، آری نشانه ی بزرگ این قضیه افسوس گذشته خوردن است مادامی که انسان در پی رسیدن به تصورات زیبا ولی تهی تمام واقعیت های زندگی را فراموش کند به هنگام رسیدن به حقیقت افسوس زمان های از دست رفته را می خورد راه صحیح این است که آرامش را باید موازی با این خط زندگی ساخت نه آنکه در پی رسیدن به آن مسیر را به پایان رساند چون با پایان مسیر آرامش نیز دیگر معنا ندارد ، هنگامی معنا پیدا می کند که در زمان حال آنرا بسازیم و نه در زمان آینده چون آینده همان پایان است .
نظرات شما عزیزان: